هر چه دل تنگت می خواهد بگو
به نام آن که جان را فکرت آموخت چراغ دل به نور جان برافروخت.

 

پادشاهی درزمستان به یکی ازنگهبانان گفت: سردت نیست
نگهبان گفت:عادت دارم
پادشاه گفت:می گویم برایت لباس گرم بیاورند ولي فراموش کرد.
 صبح جنازه نگهبان را ديدند كه روی دیوارنوشته بود: به سرما عادت داشتم اما وعده لباس گرمت مرا ویران کرد..... 
ارسال در تاريخ جمعه 10 خرداد 1392برچسب:, توسط اصغر رضازاده وایقان